انجمن وب سایت مشاوره در زمینه پروژه های برنامه نویسی و طراحی وب سایتهای تجاری
ارزش درس خواندن در نظر من چقدر است؟؟((بسيار پند آموز ، بخوانيد تا مثل من نشويد)) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن وب سایت مشاوره در زمینه پروژه های برنامه نویسی و طراحی وب سایتهای تجاری (http://forum.a00b.com)
+-- انجمن: سوالها و مقاله های آموزشی (/forumdisplay.php?fid=1)
+--- انجمن: نوشته ها و خاطرات شخصی (/forumdisplay.php?fid=4)
+--- موضوع: ارزش درس خواندن در نظر من چقدر است؟؟((بسيار پند آموز ، بخوانيد تا مثل من نشويد)) (/showthread.php?tid=11)



ارزش درس خواندن در نظر من چقدر است؟؟((بسيار پند آموز ، بخوانيد تا مثل من نشويد)) - ali - 10-04-2013 12:31 PM

((اين قسمت را براي بچه هايي كه درس نمي خوانند نوشتم. شايد يك جرقه زده شود و بيدار شوند و يك تكاني به خودشان بدهند.))
اين حكايت دانشگاه رفتن و درس خواند من از زماني شروع شد كه (حدوداس سال 1381 بود) من به علت اينكه در شغل خدمات كامپيوتري دست زياد شده بود مجبور شدم از اين كار دست بكشم. آقا به هر دري زديم تا كار پيدا كنيم. حتي اداره كار اصفهان هم رفتيم. آن زمان وام خود اشتغالي ميدادند. ما هم گفتيم برويم و آنجا پرونده تشكيل بدهيم. شايد فرجي شود. رفتيم و بعد از كلي دوندگي پرونده تشكيل داديم و رفتيم به امان خدا و قرار شد تا هفته ديگر كه دوباره پيگيري كنيم. دوباره مراجعت كرديم و ديديم كه از پرونده من و نفر بعدي من كه هر دو باهم پرونده تشكيل داديم خبري نيست. خيلي ناراحت شديم. البته اين نكته را هم گويم كه برخورد دست اندر كاران اداره كار اصفهان با ما خيلي بد بود و اين مساله زماني بيشتر شد كه ما گفتيم كه براي ثبت نام وام خود اشتغالي آمده ايم. يك خانمي آنجا بود كه مسئول اين كار بود ، آنقدر عصباني شد كه انگار قرار بود از جيب پدر ايشان به ما وام بدهند. ((پشت پرده: خانم . . . . اميدوارم يك روز اين خاطره را بخواني و اين را بفهمي كسي كه بيكار است همان بيكاري از صدها زجر براي او بد تر است. آنوقت تو كه اين كار اداري دولتي را داري و مثلا قرار شده امين مردم باشي ، پرونده ما را گم مي كني؟؟؟== البته ماه رمضان سال 91 بود که برای یه کاری رفتم اداره کار اصفهان همون خانوم رو دیدم این بار ارتقای شغلی پیدا کرده بودند و ظاهرا روزه هم بودند بنده یه سوال پرسیدم و ایشون هم با اون شیکم ورقلمبیده دو تنی با کلی ناز و عشوه به من گفتن با زبون روزه چند باررررر براتون توضیح بدم . . . تازه یادم افتاد که تو اداره های دولتی باید همه بدانند که این خانم شیکم گنده ریاکار روزه است که حقوقش کم نشه)) در هر حال يك نفر از حراست هم به ما گفت چرا كار نمكنيد. ما تا خواستيم دهانمان را باز كنيم به طعنه گفت ||| كه خوب حالا وام را بگيريد و بخوريد تا فردا خدا بزرگ است ||| اين حرف به من زياد بر نخورد چون بيكاري فشار بيشتري به من مي آورد تا اين حرفها. ولي آن دوستم از اين حرف گريه اش گرفت با اينكه خدمت سربازي هم رفته بود. شايد شما ندانيد كه گريه يك مرد چقدر ممكن است سخت باشد. (((خانمي كه پرونده ما را گم كردي اين را براي تو نوشتم))) همان روز از داره كار بيرون آمديم و رفتيم خانه. با كمك يكي از آشنايان قديمي ((پارتي)) در يكي از مغازه ها يك كار پيدا كرديم و حدود شش ماه در پائيز و زمستان در خدمت آنها بودم. خدا از بزرگي كمشان نكند. هر قدر آن خانم كه در اداره كار . . . . . . بود اين صاحب مغازه آدم خوب و فهميده اي بود و من را مانند پسر خود مي دانست. هر وقت كار زياد بود و من اضافه كار مي ماندم به من نهار و يا شام مي دادند. خلاصه براي خودم اوستا كاري شده بودم. در عرض شش ماه. باز هم با كمك خدا كار بهتري در يكي از شركتها پيدا كرم و قرار شد به عنوان پرسكار در آنجا مشغول كار شوم. كار سخت و طاقت فرسائي بود. دقيقا هشت ساعت در روز سر پا بوديم و بايد بر روي پرس قطعات لاستيكي مي زديم. (در گروه صنعتی کهرنگ) حتي از ترس اينكه ما را اخراج يا جريمه نكنند يك لحظه هم جرات نشستن و استراحت كردن را نداشتيم. حقوقش هم آن زمان اداره كاري بود و بدون بيمه.((هر كاري به از بيكاري)) آنقدر فشار كار زياد بود كه مي خواستم فقط فرار كنم و خودم را در يك گوشه پنهان كنم. با سرمايه كمي كه داشتم مي خواستم بزنم به شغل آزاد كه نهايتا بعد از يك ماه و نيم زد و مسئول امور اداري شركت كه از سوابق كاري من در زمينه كامپيوتر با اطلاع بود به من گفت كه يك نفر را در قسمت اداري به عنوان مسئول اينترنت و آرشيو فني مي خواهند. من هم كه خواب اين كار را هم نمي ديدم باز هم كمي نااميد شدم ((در نا اميدي بسي اميد است . . . . . . . )) نهايتا يك روز اسم من را از بلندگو پيج كردند. من جدي نگرفتم. چون فكر نمي كردم كسي با من كار داشته باشد. چند دقيقه بعد مسئول اداري شرکت ( جناب سرهنگ توکلی که بازنشسته ارتش بودند) خودشان به دنبال من آمدند و فرمودند كه همين الان بايد بيائي و امتحان كامپيوتر و اينترنت و زبان انگليسي بدهي. من هم كه حسابي حول شدم چون تا آن موقع آزمون استخدامي نداده بودم. باز هم توكل به خدا كردم. با صورتي دوده ايBlush رفتم واحد اداري. اولين كاري كه به من گفتند اين بود كه برو و سر و صورتت را بشور. من هم رفتم و با مخلوط تايد و خاك اره صورتم را شستم.Dodgy چون چيز ديگري در آن لحظه در دست نبود. خلاصه رفتم براي امتحان. گفتم خدايا كمكم كن.
تا وارد اتاق آرشيو فني شدم اولين چيزي كه جلب نظر كرد يك مرد ميانسال و خوش برخورد با كت و شلوار رسمي بود و حالا من را با لباس كار كارگاهي در مقابل اين آقا مجسم كنيد.Cool ايشان يك نگاه مهربان به من كرند و از دايره اي سفيدي كه در سياهي صورت من به علت نداشتن تبحر در شستن صورت ايجاد شده بود تبسمي كردند و نام و ديگر مشخصات من را پرسيدند و در نهايت در مورد اينترنت و كامپيوتر چند سوال پرسيدند و من هم واقعا كلاس گذاشتم. البته آن آقاي محترم در حال حاظر از دنيا رفته اند و جا دارد من از ايشان (زنده یاد دكتر عليرضا منصوري تهراني - خدا رحمتشان کند) در اين لحظه يادي بنمايم. بعدا فهميدم كه ايشان مدير صادرات شركت ما هستند. بعد از اين مرحله نوبت به امتحان زبان بود كه يكي از ديگر مهندسين شركت اين امتحان را از من گرفتند. (آقای مهندس خسرو کوچکی که در آن زمان مدیر شرکت کهرنگ بسپار بودند) البته يكي از تخصصي ترين ورقه هاي موجود در شركت را به من دادند و من هم نامردي نكردم و رفتم با كمك آنهايي كه همكاران من در قسمت كارگاهي بودند اين متن را كامل ترجمه كرم و آوردم گذاشتم جلوي رويش. البته شايد باورتان نشود من در عرض يك ربع هم متن را ترجمه كردم و هم آن را حفظ كردم. چون مي دانستم حتما آن را از من خواهند پرسيد. به هر حال بعد از سوال و جواب قرار شد كه من را بعد از مدتي خبر كنند.
بعد از چند روز به من گفتند كه از فردا بيا در قسمت اداري و آرشيو را تحويل بگير. دردسرهاي من از همان روز شروع شد. چون آنطور كه من فهميدم مي خواستند كه حدالامكان اين اتاق را به يك خانم تحويل بدهند. ولي چون من كار بلد بودم اين كار را به من واگذار نمودند. همان مهندسي كه از من امتحان زبان گرفته بودند ادعاي خدائي كامپيوتر را ميكردند و پدر من را در آورده بود. بعضي وقتها آنچنان بي سر و صدا به اتاق من مي آمد و من گاهي اوقات فقط وقتي مي خواست دوباره بيرون برود متوجه مي شدم. در حقيقت چون من مسئول اينترنت بودم مي خواستند از من آتو بگيرد ولي با کمک خدا نتوانستند. حتي ادعاي باسوادي اين مرد تا حدي بود كه همه افراد را در شركت از خود كمتر مي دانست. هميشه به من طعنه مي زد و وقتي در زمينه كامپيوتر كم مي آورد به من مي گفت تو بي سوادي چون به دانشگاه نرفته اي من دانشگاه رفته ام و من اين چيزها را بيشتر از تو مي فهمم و . . . .
البته اين را بگويم كه خودش هم به حساب پدرش در خارج در رشته فيزيك تحصيل كرده بود و در رشته اي كه هيچ ربطي به مدركش نداشت كار مي كرد.
در هر حال هميشه چند نفر را شير مي كرد و سراغ من مي فرستاد و مي خواست من را فراري دهد. ولي در كف اين مطلب ماند. من هم هميشه وقتي فشار كار و اذيتهاي اين مرد زياد مي شد به مدير واحدمان (زنده ياد دكتر منصوري) مي گفتم و ايشان هم بيشتر اوقات پيگير مي شدند.
من هم به هر دري زدم تا وارد دانشگاه شوم و حداقل روي اين مرد را كه فقط ادعا داشت را كم كنم. به كلاس كنكور رفتم و . . . . . . .
تا اينكه يك روز متصدي نامه ها و فكسها به سراغ من آمد(((در اين لحظه كار خدا را ببين))) و گفت كه شما كه مشكل دانشگاه را داريد اين كاغذ به درد شما مي خورد. ديدم كه نوشته در رشته كامپيوتر دانشگاه علمي كاربردي دانشجو مي پذيرد. ماهم فرم را خرديدم و با كمك مدير واحدمان آن را پر كرديم و فرستاديم. جواب آمد و من هم قبول شدم. آنقدر خوشحال بودم كه حد و حساب ندارد. به ياد طعنه ها و كم محلي ها و . . . . افتادم و آرام آرام اين مسائل در ذهنم كمرنگ شدند. چون بالاخره بعد از اين همه سختي توانستم وارد داشگاه شوم. مساله مهمتر اين بود كه مدير واحدمان( زنده ياد دكتر منصوري ) با مدير شركتمان نيز صحبت كردند و قرار شد كه من هم درس بخوانم و هم كار كنم. البته بيمه ام قطع شد ولي ارزش داشت. چون هم درسم را داشتم و هم خرج تحصيل در مي آمد.
در پايان مي خواهم اين نكته را بگويم كه اگر كسي واقعا دنبال هدف خود باشد و در سخت ترين شرائط فقط به هدفش فكر كند حتما مي تواند به هدفش برسد. اگر چه ، بايد حتي پابرجاتر از كوه ، استوار بود.
نهايتا در اين لحظه از تمام كساني را كه من را در راه رسيدن به اين هدف كمك كردند تشكر مي كنم و اميدوارم بعد از پايان تحصيلات جبران كنم. مخصوصا آن همكاري كه برگه پذيرش دانشجو را براي من آوردند. (خانم طوفانی)
سرتان را درد نياورم. به اميد اينكه . . . . . . (خودتان حدث بزنيد)