روزی که در دانشگاه قبول شدم (تاریخ نوشتن خاطره مربوط به 1384/04/20 می باشد) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن وب سایت مشاوره در زمینه پروژه های برنامه نویسی و طراحی وب سایتهای تجاری (http://forum.a00b.com) +-- انجمن: سوالها و مقاله های آموزشی (/forumdisplay.php?fid=1) +--- انجمن: نوشته ها و خاطرات شخصی (/forumdisplay.php?fid=4) +--- موضوع: روزی که در دانشگاه قبول شدم (تاریخ نوشتن خاطره مربوط به 1384/04/20 می باشد) (/showthread.php?tid=4) |
روزی که در دانشگاه قبول شدم (تاریخ نوشتن خاطره مربوط به 1384/04/20 می باشد) - ali - 10-02-2013 11:54 AM سلام
ميخام جريان روزي كه خبر قبولي دانشگاه را خوندم رو براتون بنويسم. (البته مربوط به دوره دیپلم به کاردانی میشه که حدودای سال 81 بود) ساعت حدوداي 6 بعد از ظهر بود كه از محل كار (گروه صنعتی کهرنگ که اونموقع مسئول تعمیرات و نگهداری کامپیوترهای شرکت و مسئول بازاریابی خارجی بودم) به وسط شهر رفتم. البته خبر نداشتم كه قرار است آنروز جواب پذيرفته شدگان دانشگاه ما را بدهند. همينطور از كنار يك دكه روزنامه فروشي داشتم رد مي شدم كه چشمم به جواب پذيرفته شدگان دانشگاه افتاد. يهو هل كردم و دهنم خشك شد. با خودم گفتم اگه قبول نشده باشم چي؟؟؟؟؟؟؟ با هزار جون كندن روزنامه رو خريدم و راه افتادم . همش دل دل مي كردم. اول رفتم سلموني. گفتم خوب حالا مي رم و اونجا حتما چند نفر جلو تر از من تو نوبتند و من مي تونم اسامي رو بخونم. ولي از شانس من هيشكي اونجا نبود. رفتيم و يك سر و ساموني به موهامون داديم و راه افتاديم. از ترس حدود چهل و پنج دقيقه پياده روي كردم و جرات نداشتم كه روزنامه رو باز كنم و بخونم. سوار تاكسي شدم و راه افتادم . با خودم گفتم كه در تاكسي نگاه مي كنم. ولي خيلي زود به مقصد رسيديم و هنوز صفحه دوم رو نخونده پياده شدم. گفتم خوب برم ساندويچي و يك چيزي سفارش بدم و در مدت آماده شدن غذا ، مي توانم اسامي را بخوانم. غذا را سفارش دادم و مشغول خواندن اسامي شدم. قلبم همينطور داشت تند تند ميزد. فكرم هم به هزار جا مي رفت كه اگه اين بار هم قبول نشوم چه خواهد شد سعديا كه چي چي شود حافظا. صفحه به پايان رسيد و از اسم من خبري نبود. خيلي حالم گرفته شد. ناگهان ديدم كه در حدود يك صفحه اسم از لحاظ الفبايي جامپ شده كه فكر كنم همان جناب روزنامه فروش مي دانسته كه من چه حالي دارم و خواسته بيشتر حال گيري كنه. به هر حال روزنامه ها را روي ميز ساندويچ فروشي پهن كردم و شروع كردم به پيدا نمودن نام خودم. از بد شانسي دو اسم ديگر نيز همنام من درست قبل از من بودند كه وقتي نام خودم را بعد از آنها خواندم گفتم حتما آن هم يكي ديگر است . ولي وقتي شماره شناسنامه و نام پدر را خواندم متوجه شدم كه درست است و من هم به آرزوي خود رسيده ام. (البته اون زمون یعنی سال 81 دانشگاه رفتن خیلی سخت بود و مثل الان نبود که مفتی مفتی مفتی دانشجو میگیرن.) از خوشحالي اومدم ساندویچم و ببخشم به یه بنده خدا که اون هم قبول نکرد. فرداي آن روز تمام ايران (خاله ، دایی ، مادر بزرگ ، پدربزرگ و . . .) فهميدند كه من در دانشگاه قبول شده ام. . . . . . . . . |