انجمن وب سایت مشاوره در زمینه پروژه های برنامه نویسی و طراحی وب سایتهای تجاری
کتک خوردن در شب چهارشنبه سوری - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن وب سایت مشاوره در زمینه پروژه های برنامه نویسی و طراحی وب سایتهای تجاری (http://forum.a00b.com)
+-- انجمن: سوالها و مقاله های آموزشی (/forumdisplay.php?fid=1)
+--- انجمن: نوشته ها و خاطرات شخصی (/forumdisplay.php?fid=4)
+--- موضوع: کتک خوردن در شب چهارشنبه سوری (/showthread.php?tid=12)



کتک خوردن در شب چهارشنبه سوری - ali - 10-04-2013 12:42 PM

بالاخره بعد از چند وقت دوری از وبلاگ نویسی دوباره حوصله ای دست داد تا چیزی بنویسم. در مورد یک چهارشنبه سوری تاریخی که به کتک خوردن یکی از دوستان و فرار کردن دیگر رفقا منجر شد. این تاریخ این جریان را دقیق یادم نیست. ولی فکر می کنم اواخر سال 1374 ویا 1375 بود.

کسانی که در شکل گیری این خاطره نقش بسزائی داشتند عبارتند از:

1- علی نجف زاده (معروف به علی والیبالچی)
علت این نام مستعار: چون هر جا والیبال میدید هوش از سرش می پرید.

2- پیمان پورتقی ( معروف به پیمان بروسلی)
علت این نام مستعار: چون عشق کونگ فو داشت و انصافا کنگ فو کار متبحری هم بود

3- مجید براتی ( داداش کایکو )
علت این نام مستعار: چون بین بر و بچه ها کسی نبود که بتواند کمر این پسر را به زمین بزند.

4- دانیال ابراهیمی ( دانی بکس )
علت این نام مستعار: بوکسوری بود که دارای هوک چپ واقعا کشنده ای بود. به طوری که وقتی به صورت کسی مستقیم ضربه میزد همیشه طرف غش می کرد.

5- مصطفی ابراهیمی ( مصطفی هفت خط )
علت این نام مستعار: چون دارای هفت خط در کونگ فو بود

6- مهرداد نجف زاده (مهرداد ببری )
علت این نام مستعار: چون خیلی بی کله بود و هر کاری که می خواست بدون ترس انجام می داد.

7- امید ابراهیم پور ( معروف به ابی )
چون همیشه این شعر رو می خوند:
ابی اومد ، اسی اومد , پمی اومد . . . . .
البته معنی اون این است: ابی همون امید ابراهیم پور است که اومد و اسی بیژن اسماعیلی است که در این جریان در کنار ما نبود و پمی هم همون پیمان پورتقی بود.

8- ایمان ابراهیم پور ( فرزند باد )
علت این نام مستعار: واقعا نسبت به قد و سنش تند می دوید و یک نفر آدم بزرگسال هم به پایش نمی رسید.

9- مسلم زکی خانی ( تیر کمون )
علت این نام مستعار: در تیر اندازی با تیر و کمان سنگی فکر نمی کنم در پادگان کسی به مهارت این پسر می رسید. چون واقعا می توانست پرنده را در هوا بزند.

البته هدف من از نوشتن این اسامی فقط این است که پدر تمام این بچه ها مانند پدر من نظامی بودند و در حال حاظر هر کدام در گوشه از وطن عزیزمان می باشند و تقریبا از هیچکدام خبری ندارم. بنابراین این را نوشتم که اگر زمانی نام خودشان را در این وبلاگ دیدند بتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم.

تقريبا اول های شب بود که آتیش رو روشن کردیم. در آن زمان به علت شغل پدرم در سنندج بودیم. البته در خانه های سازمانی ارتش. خانه های سازمانی تقریبا خارج از شهر بودند و جای بسیار بکر و جالبی با انواع گونه های گیاهی و حیوانی از جمله خرگوش و روباه و خارپشت و انواع خزندگان و پرندگان مانند کبک و بلدرچین و غیره بود. خلاصه واقعا جای باصفایی بود. البته ناگفته نماند که اطراف این خانه های سازمانی را با سیم خاردار گرفته بودند و میان این سیم خاردارها از زمان جنگ انواع مینهای ضد نفر وجود داشت و هنوز هم تا آن زمان دارای قدرت تخریبی خوبی بودند. بگذریم!!!!
رسم ما بچه ها این بود که در صورت توافق با هم پول جمع می کردیم و مواد محترقه و منفجره و آتشزا می خریدیم و تا اواخر شب سرو صدا راه می انداختیم. البته کمی هم تجهیزات خوراکی مانند نوشابه و کیک همراه با سیب زمینی هم می خریدیم و آخر شب همانجا آنها را در ذغالهای باقیمانده می گذاشتیم و بعد از اینکه سیب زمینیها می پخت آنها را می خوردیم و خیلی هم کیف میداد.

نمی دانم که فکر چه کسی بود که برویم و داخل ساختمانها ترقه بزنیم. ما هم که در آن زمان بچه بودیم و سرمان هم برای این کارها درد می کرد راه افتادیم و در هر ساختمان که میرسیدیم هفت هشت تا ترقه با هم منفجر می کردیم و سریع جیم فیلینگ می کردیم. در آخرین ساختمانی که لرزاندیم یکی از بچه ها مثل اینکه مرمی ترقه اش را در آنجا جا گذاشته بود. برگشت و رفت که مرمی را بیاورد که ما دیدیم دارد آواز می خواند. البته اول این چنین به نظر آمد. چون نور آتش چشمهای ما را زده بود و در تاریکی چیزی مشخص نبود و ما فکر می کردیم که این بنده خدا دارد آواز می خواند و می رقصد. ولی بعد از گذشت 2 ثانیه صدای آواز بلندتر شد و مضمون این آواز این بود:
نزن ، من ترقه نزدم ، من نبودم ، آخ نزن ، آخ سوختم نزن . . . . .
در این موقع ما تازه نفر دوم را هم دیدیم که یک نفر از اهالی ساختمان بود که ما را ردیابی کرده بود و در حال کتک زدن رفیق ما بود. یک دفعه یکی از دوستان گفت بچه ها اوضاع خرابه و در رفت . ما هم به او نگاه کردیم و پا به فرار گذاشتیم. آن مرد هم که فرار کردن مارا دید به دنبال ما افتاد ولی چون ما خیلی فرزتر بودیم نتوانست به ما برسد.
مادر دانیال که از طبقه بالا به این ماجرا نگاه می کرد فورا پدر دانیال را برای جلوگیری از کتک خوردگی بچه ها پائین فرستاد. البته پدر دانیال از تکاور های ارتشی و بسیار قوی هیکل و رزمی کار بسیار چالاکی بود ( البته ماشاالله بگیم که فردا نیفته پاش بشکنه ). اون مردی که مارا دنبال می کرد رفت پی کارش. بعد پدر دانیال آمد دنبال ما و ما فکر کردیم که همان مردی است که می خواهد ما را کتک بزند. بنابراین ما سرعت فرارمان را بیشتر کردیم. البته پدر دانیال ما را هم صدا می کرد و لی ما از ترسمان گفتیم بچه ها ، طرف اسم ما را هم فهمیده و بعدا پوست تک تک ما را خواهد کند.

بعد از نیم ساعت با ترس دوباره برگشتیم سر قرار. در حقیقت سر آتیش و دیدیم از تجهیزات جز کمی زغال چیزی نمانده. حتی به پیت نفتمان هم رحم نکرده بود و با 20 لیتر نفت آن را داخل آتش انداخته بود. القصه ( الخاطره ) این جریان برای ما درسی شد که دیگر مردم آزاری نکنیم ( البته درسی شد که وقتی مرمی در جائی جا ماند دیگر نرویم سراغش ).

امیدوارم از این خاطره خوشتان آمده باشد.